دل نوشته شهید مهر پاک
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم ایاک نعبد و ایاک نستعین
می خواهم زبان خامه را به سینه کاغذ آشنا کنم و نقشی از رخ آن زیبا را بر این سینه سفید منقش کنم اما قلم را توانایی این کار نیست کاغذ را تحمل این نقش نیست
می خواهم امواج خروشان احساس را به مهار عقل در زندان تن محبوس کنم اما عقل را توان به بند کشیدن دل نیست تن را قدرت نگه داشتن روح نیست
چشمانم را می بندم
میخواهم تصویری از جمال رعنای یار را در ذهن تصور کنم اما ذهن متصور چنین تصویری نیست آن جمتال زیبا را کسی قادر به به تصویر نیست
میخواهم مرغ اندیشه را از پرواز در آسمان خونرنگ عشق باز دارم اما او را هیچ قیدی قادر به مقید ساختن نیست این آسمان خویشتن را از طیران این مرغ باز داشتن ثواب نیست
قلم را دوباره به چرخش وامیدارم امواج خیره سر احساس به ساحل اطمینان هجوم می آورند آن یار رعنا تمام قد در تیغ قله عشق به تماشا ایستاده است مرغ اندیشه به پرواز خویش ادامه میدهد کاغذ از سیاهی قلم نقش می پذیرد دل زبان گشوده که : ای نازنین دلبر تو مرا همچون شبنم صبحگاهی پاک خواسته بودی و من رو سیاه از نوک پا تا فرق سر به گناه آلوده گشتم پس مرا ببخش !
ای دوست تو از من خواسته بودی به عهدم وفا کنم و به سویت بشتابم و من ÷یمان شکن نادانی هستم پس مرا ببخش ! ولی بدان من نیز روزی پاک بودم قلبم هنوز از زنگار پاک بود چشمانم هنوز به طرفی نگاه نکرده بود دستانم هنوز به ناپاکی آلوده نشده بود وجودم پاک بود عقلم پاک بود
آه ای زیبای زیبایان !
چه کنم نفس بر من غلبه کرد و تو خود حال مرا میبینی شیطان را به دوستی برگزیدم و تو روزگارم را میبینی ولی هرگز از روی طغیان سر از فرمانت نپیچیده ام هرگز از روی عمد بر خلاف دوستی ات عمل نکرده ام هرگز ! خود میدانی حتی آن هنگام که طعم گناه از دهانم زایل نگشته بود فکر تو آنرا تلخ میکرد که هرگز گناه لذتی نداشته است خود میدانی همواره پشیمان بوده ام ولی چه کنم که بر وجود کثیفم شیطان تسلط پیدا کرده بود هرگاه خواسته بودم که رو به سویت نهم این نفس مرا باز داشته بود هرگاه خواسته بودم سیلی بر رخ شیطان بزنم این نفس جلویم را گرفته بود آری. خود میدانی روزگاری با پاکی و صداقت قرین بودم شبها به لبخندی میخوابیدم و و روزها با لبخندی دگر بیدار میشدم شب و روزم با تو میگذشت حالا رانده از هرجا مانده از هرچیز پشیمان از همه چیز به درگاهت آمده ام میگفتند تو به این سرزمین آشنایی میگفتند تو را در اینجا میتوان یافت می گفتند در اینجا دوستداران زیادی داری می گفتند به اهل نظر اینجا نظر داری و من سر از پا نشناخته به اینجا آمده ام شتاب داشتم تا به اینجا برسم پای برهنه جامه دریده چشم گریان با تنی ریش به اینجا رسیده ام چشمانم کم سو گشته است تنم زار گشته است پاهایم مجروح است و دلم پریشان است
آیا تو مرا خواهی پذیرفت ؟آیا برای دیدنت حالی جز این میخواهی؟ آیا برای وصالت مهریه ای بالالتر از این خواستاری؟پس کی بر من ناتوان نظر خواهی افکند ؟ پس کی مرا خواهی پذیرفت؟ همه خوبانت را قبول کرده ای و من جاهل هنوز بر درگهت نشسته ام که چه کنی؟ آیا تا وقتی خونی در رگم جاری است روحی در بدنم باقی است تو مرا میپذیری؟ حاشا و کلا
تا وقتی چشمانم میبیند گوشهایم میشنود پاهایم حرکت میکند دستانم میجنبد قبلم میتپد تو مرا هرگز قبول خواهی کرد؟
پس ای شمشیرها مرا در برگیرید!
ای نامردان جاهل مرا بکشید !
ای خون فوران کن !
ای تن پاره شو!
ای چشم کور شو!
بگذار دستانم بشکند پاهایم قطع شود مغزم پریشان شود مگر تو این را نمیخواهی ؟ مگر تو این را قبول نمیکنی؟ پس تو میگویی چه کنم؟ بهای دینت را این جان ناقابل قرارداده ای؟
پس ای خصم مرا بکش !
بر درگهت انتظار تلخ است برای دیدنت انتظار سخت است برای وصالت صبر نتوان کرد مرا به انتظار مگذار
هرکسی خواسته ست بر شیطان پشت پا بزند هرکسی که خواسته است راه میانبر ر انتخاب کند هرکسی خواسته است با تو دمساز شود هر کسی خواسته است با تو هم سخن شود به اینجا شتافته است ! و من نیز از آنها تبعیت کردم آیا مرا هم قبول خواهی کرد ؟ هیچکس وقتی بدن پاره پاره ام را دید گریه نکند ! احدی وقتی چشم بر تن بی روحم دوخت گریه نکند که این تن جز قفسی نیست؛ که این پوست و استخوانی بیش نیست ؛ این بدن پوسته صدفی بیش نیست مرواریدش را تقدیم یار کردم و حقش هم همین است !
بر من قبری نسازید ! مرا از یادها برید! منی نبوده ام منی وجود نداشته است .
میخواهم همه - جز او- مرا از یادها ببرند میخواهم با او تنها باشم و شما مرا از این تنهایی باز ندارید هرکس میخواهد بهترین راه را انتخاب کند باید بیشترین بها را بپردازد من نیز چنین کرده ام پس مرا بر این ناراحت نشوید ،که بسیار سود برده ام !
والسلام
دوشنبه 18/6/1364- هورالهویزه
محمدرضا مهر پاک