دل نوشته عطار
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
وز تو جهان پُر است و جهان از تو بی خبر
ای عقل پیر و بخت جوان کرده راه تو
پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر
چون پی بَرَد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلی، دل و جان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
از تو خبر به نام و نشانست خلق را
وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر
جویندگان گوهر دریای کُنهِ تو
در وادی یقین و گمان از تو بی خبر
شرح و بیان تو چه کنم؟ زان که تا ابد
شرح از تو عاجزست و بیان از تو بی خبر
«عطار» اگر چه نعره ی عشق تو می زند
هستند جمله نعره زنان از تو بی خبر