اصطلاحات عرفانی
آب حيات
آب زندگاني را گويند. پيشينيان معتقد بودند كه انتهاي دنياي مسكون به جايي ختم ميشود كه هميشه تاريك است و آن را ظلمات ناميدهاند و در آنجا چشمهاي تصوّر ميكردند كه هر كس از آب آن بنوشد هرگز نميميرد و جاودان ميماند.
آب حيات زير سخنهاي خوب اوست
آب حيات را بخور و جاودان نمير
صاحب كشّاف اصطلاحات فنون مينويسد: آب حيات چشمهاي است در ظلمات، هر كه آب از آن خورد، عمر جاويد يابد و سلطان سكندر به طلب آن در ظلمات رفته و خضر و الياس كه پيشروي او بودند، در آن رسيدند و آب آن خوردند و سكندر از آن بينصيب بازگشت.[1]
حافظ عليهالرّحمة فرمايد:
سكندر را نميبخشند آبي
به زور و زر ميسّر نيست اين كار
ابدال
ابدال جمع بديل است و گاهي به صورت ابدالان نيز جمع ميبندند؛ گروهي از مردان حقّ محسوباند كه صفات زشت متبرّي را به اوصاف نيك الهي بدل كردهاند و حقيقت حال آنها از خلق مستور است.
گر تو خواهي محرم اسرار سبحاني شوي
چنگ در ابدال زن تا راه يابي بر خدا
و شيخ جلالالدّين مولوي در مثنوي ميفرمايد:
جمله عالم زين سبب گمراه شد
كم كمي ز ابدال حقّ آگاه شد
ابرار
قوله تعالي: اِنَّالْأَبْرَارَ لَفِي نَعِيمٍ.[2] به آن گروه از مردان الهي گويند كه به مرتبهاي از مراتب روحاني دست يافتهاند. چنان كه گفتهاند: مردان خدا اقطاباند و امامان و ديگر اوتاد و ابدال و اخيار و ابرار و نقبا و نجبا.
از سَقاهُم ربُّهم بين جملة ابرار مست
وز جمال لايزالي هفت و پنج و چار مست[3]
اتّحاد
عبارت از شهود وجود واحد مطلق است از جهت آن كه تمام اشياء موجودند به وجود واحد و فينفسه معدوماند.
جان من و جان تو، بود يكي ز اتّحاد
اين دو كه هر دو يكي است جز كه همان يك مباد[4]
اناالحقّ
سخن عارف وارسته و شوريده حسينبن منصور حلّاج است، او از اتّحاد خدا و انسان سخن بر زبان ميراند و معتقد به وحدت وجود بود. «و وحدت وجود يعني وجود مطلق و بود حقيقي تنها خداست و جز خدا همه چيز نمود و هستي نما است و واجد همهي اشياء است و هيچ يك از اشياء نيست. جميع موجودات تراوشي است از مبدأ احديّت كه به طريق تجلّي و فيضان از او صادر گشته و بازگشت همه چيز به سوي اوست».[5]
هر ذرّه زخورشيدت گوياي اناالحقّي
هر گوشه چو منصوري آويخته از داري
باده
باده در لغت شراب را گويند كه بيهوشي آورد. ولي در اصطلاح عارفان عشق را گويند وقتي كه ضعيف باشد و ممزوج به محبّت غيرحقّ بود و اين عوام را نيز باشد كه در بدايت سلوك بود، ولي بادهي گلگون، رفعت سلوك را گويند و به هر دو معني خواجه فرمايد:
زآن بيشتر كه عالم فاني شود خراب
ما را زجام بادة گلگون خراب كن
كار صواب بادهپرستي است حافظا
برخيز و روي عزم به كار ثواب كن[6]
بت
مقصود و مطلوب و معشوق را گويند. و بعضي با وجود استغراق در توحيد، به ذات مطلق اشارت كردهاند و گفتهاند: كه بت روي به وحدت آوردن است.
بت اينجا مظهر عشق است و وحدت
بود زنّار بستن عقدخدمت
جميع ذرّات، موجودات، مظهر و مجلاي آن حقيقتند و به صورت اوست كه تجلّي و ظهور نموده.[7]
بزم
مجلس خاصّ اهل حقّ را گويند.[8]
پير مغان
پيران طريقت و ناقدان بصيرت را گويند.[9] و حضرت علاّمه استاد حسنزاده آملي ميفرمايند: پير مغان اميرالمؤمنين علي(ع) است.[10]
پياله
حقايق و معارف باطني را گويند و اشاره به دلهاي مريدان و طالبان ميكنند.[11]
ما در پياله عكس رخ يار ديدهايم
اي بيخبر ز لذّت شرب مدام ما
تجلّي
تجلّي نور مكاشفه است كه بردل عارف سالك متجلّي شود.[12] و همچنين هويدا و آشكار شدن را گويند. كه در حقيقت چهار نوع است: 1 ـ تجلّي صوري، كه به آثار تعلّق دارد. 2 ـ تجلّي معنوي، كه به افعال تعلّق دارد. 3 ـ تجلّي نوري، كه به صفات تعلق دارد. 4 ـ تجلّي ذاتي، كه به ذات بَحْت تعلّق دارد. و تجلّي ذاتي مقتضي آفتاب تعيّنات را گويند از وجوبي و امكاني، و در مقام اطلاق ذاتي امتياز را اصلاً گنجايش نيست.[13]
تاب زلف
اسرار الهي را گويند.
ترسا
مرد روحاني را گويند كه از صفات ذميمه و نفس امّارهاش تبديل يافته باشد به صفات حميده، كه همان شيخ و مرشد كامل است.
ترسا بچه
همان ترسا را گويند.
بت ترسا بچه نوري است ظاهر
كه از روي بتان دارد مظاهر
ترسايي
تجريد و تفريد را گويند. و خلاصي از قيود تقيّد، زيرا كه تجريد و تفريد از علايق و عوايق دنيوي و طبعي بر حضرت عيسي(ع) غالب بود، لاجرم ترسايي را به تجريد و تفريد منسوب گردانيد.[14]
عارف شبستري رحمةالله عليه ميفرمايد:
زترسايي غرض تجريد ديدم
خلاص از ربقة تقليد ديدم[15]
تحيّر
تحيّر يعني سرگرداني در درياي توحيد و وادي عشق و محبّت است كه ثمرهي تفكّر است.[16]
گهي به بحر تحيّر، گهي به دامن كوه
كمر ببسته و در كوه كهربا ديده
جام جم
جام جم عبارت است از دل پاك و روشن و مهذّب عارف كه جلوهگاه جمال حقيقت و مظهر معشوق ازلي و آيينهي تمام نماي كليّهي اسرار ناگشودني و مبهم آفرينش است كه سنائي ميفرمايد:
قصّهي جام جم بسي شنوي
اندر آن بيش و كم بسي شنوي
به يقين دان كه جام جم دل توست
مستقرّ سرور و غم دل توست
چون تمنّا كني جهان ديدن
جمله اشياء در آن توان ديدن[17]
جذبه
عنايات الهي را گويند، كه بنده را بدون تكلّف و رنج سلوك به خود نزديك گرداند و كسي را كه مشمول چنين عنايت باشد مجذوب نامند.
زجان و تن برهيدي به جذبهي جانان
زتاب و قوس گذشتي به جذب اواَدني[18]
جلال و جمال
جلال اوصاف قهر حضرت اولوهيّت و آنچه متعلّق به قهر و غضب خداوند است و جمال اوصاف لطف و رحمت خداوند و الهام غيبي است كه بر دل سالك وارد ميشود.[19]
جمع و فرق
قشيري گويد: آنچه از ناحيهي بنده است و بنده آن را تحصيل كرده است و لايق مقام بندگي است «فرق» و آنچه از ناحيهي خداست ازقبيل القآات «جمع» ناميده ميشود. كسي كه خداوند او را بر طاعات و عباداتش واقف ميكند اودر مقام فرق است و كسي كه خداوند عنايات خود را به او مينماياند در مقام جمع است.[20]
چشم مست
سرّ الهي را گويند بر تقديري كه از سالك در وجود آيد و نيز چشم معشوق را به اعتبار مخمور بودن آن چشم مست گويند.
چشم مست تو قدح بر سر ما ميريزد
ما چه موقوف شراب و مي وافيون باشيم[21]
چليپا
عالم طبايع را گويند، ايضاً: ظهور تجلّيات قهر جلاليّه را گويند.[22]
حيرت
واردي است كه ناگه از راه تفكّر به دل عارف وارسته درآيد، به گونهايي كه ميان شناخت و راه شناخت فرو ماند و از كار بايستد.[23] استاد حسنزاده (دامة بركاته) در كتاب شريف الهينامه عرض ميكند: «الهي اگر گويم كه نشناختمت، شناختمت و اگر گويم كه شناختمت كه نشناختمت».
خمش باش و درين حيرت فرو رو
بهل اسرار را كاسرار اين است
حُسن
جمعيّت كمالات را گويند در يك ذات و اين جز حقّ تعالي را نبود.[24]
حال و مقام
آنچه بدون اختيار بر قلب عارف وارد شود «حال» و آنچه او آن را تحصيل كند و كسب كند «مقام» است، حال زودگذر است و مقام باقي. چنان كه سعدي عليهالرّحمة فرمايد:
يكي پرسيد از آن گمگشته فرزند
كه اي روشن روان پير خردمند
زمصرش بوي پيراهن شنيدي
چرا در چاه كنعانش نديدي
بگفتا «حال» ما برق جهان است
دمي پيدا و ديگر دم نهان است
گهي بر طارم اعلي نشينم
گهي تا پشت پاي خود نبينم
اگر درويش در «حالي» بماندي
سر و دست از دو عالم برفشاندي[25]
خال
اصل مركز محيط دايرهي وجود را گويند كه همهي موجودات را از آدم و مادونه فرا گرفته است. و عبارت ديگر عالم غيب و شهادت را گويند و نقطهي وحدت را به خال نسبت دادهاند.[26]
خرابات
جاي و مقام رندان بيسر و پا و بادهنوشان خودرأيان است كه در لغت شرابخانه گويند، كه مظهر فيض قهر جلالي است، ولي مراد عارفان اشارت به وحدت است. مقام فناي كثرات است ـ قلوب انبيا و رسل است و منشاء مولّد شراب محبّت.[27] و عارف شبستري فرمايد:
خراباتي شدن از خود رهايي است
خرابات آشيان مرغ جان است
خودي كفرست گر خود پارسايي است
خرابات آستان لامكان است
خُم
اعيان كثرات را گويند و هم قلوب مجتهدان طريقت و كمال معرفت است.
خُمار
رجعت را گويند از مقام وصول به طريق انقطاع.
خمّار
شرابفروش را گويند و مراد خمرفروشي است كه شراب نيستي ميدهد و نقد هستي كه همان مرشد كامل است.
زاهد بسوي كعبه و من طالب خمّار
او خانه همي جويد و من صاحب خانه
خمخانه
محلّ سراير را گويند و همچنين محلّ تجلّي را گويند كه آن دل سالك است و نيز مرتبهي علم و امتياز اسماء و اعيان از يكديگر را گويند.
خم زلف
دشواريها و مشكلات اسرار الهي را گويند.[28]
رخ و رخسار
تجلّيات محض جماليّه را گويند. و هم مرتبه و جدّ را گويند كه آن عبارت است از ظهور حقّ در مظاهر جملهي تعيّنات علوي و سفلي و مجالي مرضيّه و نامرضيّه. پس هر آينه روي مهرويان به مناسبت نور و لطف و رحمت با تجلّي جمالي مشابهت دارد.
زلف
كنايت از كفر و حجاب و اشكال هر چيزي كه آدمي را محجوب كند به نسبت حال او و مايهي حجاب است. حضرت مولانا ميفرمايد: اگر آن زلف مسلسل را كه زنجير راه سالك است دام فريب سالك كني، در عشق جهاني را به دام تواني كرد. پس زلف هم راهبر است و هم راه بَر.
آن زلف مسلسل را گر دام كني حالي
در عشق جهاني را بدنام كني حالي[29]
زنّار
استظهار حبل متين توحيد ذاتي را گويند كه كمر خدمت و طاعت و سلوك و رياضت بر ميان جان بسته «بود زنّار بستن عهد خدمت».
ساغر
پيالهي حقايق و معارف باطني را گويند و همچنين اشاره به دلهاي مريدان و طالبان ميكند.
ساقي
شرابدار را گويند. و مراد شيخ كامل است كه مظهر تجلّي محبّت است كه شراب فيض محبّت بخش را به سالكان ميآشامد.
سالك
رونده در سير فياللّـه را گويند.
سلسله
اعتصام و چنگ زدن به حقايق الهيّت را گويند.
سماع
شنيدن وجد محبّت و رقص صوفيانه را گويند.
يار ما چون گيرد آغاز سماع
قدسيان بر عرش دستافشان كنند
سيمرغ
عشق را گويند به سبب نايابي و ناپيدايي و ادراك معرفت ذات حقّ سبحانه و تعالي را نيز به سيمرغ مثل زنند.[30]
شاهد
تجلّي جمال مطلق را گويند ـ و نيز خوبروي زيباي أمْرَد را گفتهاند كه اصطلاح ادبي است.
شراب
غلبات عشق را گويند با وجود اعمال كه مستوجب طاعت باشد.
شطح و طامات
سخنان لاف و بيهوده را گويند كه معني و مفهوم خاصّي نداشته باشد. ولي در اصطلاح صوفيّه حركت اسرار و اجدان است وقتي كه وجد و يافت ايشان قوي گردد[31] مانند: أَناالحقّ گفتن حلّاج ـ سُبْحَانِي مَا أَعظَمَ شَأْنِي گفتن بايزيد.
صبوحي
خوردن شراب بامداد است و مراد از آن محادثهي غلبات عشق را گويند.
صوفي
پاك و صاف شده را گويند از كدورات و آلايش نفساني.
عالم شهادت
احديّت را گويند كه مقام كثرت و تفرقه بود كه تجدّد تعيّنات متباينه است.
عالم غيب
مقام وحدت را گويند معاللّـه. و وحدت، غيب هويّت حق تعالي بود كه به واسطهي بينشاني به هيچ و نقطهي موهوم موسوم كردهاند كه «كُنت كنزاً مخفيّاً» اشارت به آن است.
عالم مُلك
عالم اجسام را گويند.
عالم ملكوت
عالم ارواح را گويند، يعني عالم معني كه از مقام ناسوت كه عالم قلوب و عقولند گذشته و به مقام كشف روحي رسيده باشد، كه عجايب و بدايع آسمانها از رؤيت ملايك و جنّت و غيره تا عرش بر او منكشف گشته و نيز عجايب و بدايع ارضي از مشرق تا مغرب...[32]
عشق
محبّت مطلق را گويند با حقّ تعالي و سرور و خوشي دل در آن و از علامات آن زردي روي و خشكي دهن و بيخوابي و گريه و آه، خاصّه وقتي كه معشوق را ببيند و يا نام او را بشنود.[33]
عشق شوري در نهاد ما نهاد
عقل ما را در سر سودا نهاد
غُل
طوق بندگي را گويند كه بر دست و پاي خود انداخته در همه حال مطيع و منقاد وي باشد.
غبغب
مقام كشف حقايق را گويند، چون طوق زنخ روشن و هويداكننده زيب و زينت است.[34]
غوث
قطب را گويند در هنگامي كه پناه ميبرند به حضرت وي در غير اين صورت او را غوث نميگويند. جرجاني گويد: «چون قطب ملجأ و پناه واقع شود غوث ناميده ميشود».[35]
غمزه
فيض و جذبهي باطن كه نسبت به سالك واقع شود و نيز به معني بر هم زدن و نيز به معني عدم التفاف آمده است.[36] و همچنين دو صفت جلال و جمال را گويند كه موجب خوف و رجاي عاشق ميشود.[37]
بس كشتهي زنده را كه ديدم
از غمزة چشم پرخمارت
فنا
رفع حجب از روي محبوب را گويند. كه بعد از آن محبّ را از حجب وجود بيبود باز رسته گرداند. تا فنا فيالله شود و فاني گردد بعد از فنا به دولت بقا كه لَا تُوُجدُالْبَقَاءُ اِلاَّ بِالْفَنَاءِ، يعني تا شربت فنا ننوشي خلعت بقا نپوشي.[38]
بنوش دُرد فنا گر بقا همي خواهي
كه زاد راه بقا دُردي خرابات است
***
گر بقا خواهي فنا شو كز فنا
كمترين چيزي كه ميزايد بقاست
فؤاد
محل توحيد را گويند، كه دل دلِ است.
فقر
در لغت به معني تنگدستي و ناداري است ولي در اصطلاح عرفا، ترك دلبستگي به غيرحقّ، عدم تعلّق به دنيا، مقام فقر، درك فناي مطلق خويشتن در قبال غناي مطلق حقّ است، چنان كه حضرت رسول گرامي اسلام(ص) ميفرمايد: «اَلْفَقْرُ فَخْرِي» فقر افتخار من است.
اگرت سلطنت فقر ببخشند اي دل
كمترين ملك تو از ماه بود تا ماهي
قامت
پرستش سزاواري را گويند كه فنا را به او راه نيست و اين هيچ كس را جز حقّ تعالي سزاوار نيست.
قبض و بسط
قبض آن را گويند كه بنده را در زندان خودي خويش گرفتار گرداند.[39] و نيز گرفتگي دل است از هيبت و عتاب حق تعالي. در تعريف قبض و بسط گفتهاند: «قبض و بسط دو حالتاند از احوالي كه تكليف بنده از آن ساقط است، چنان كه آمدنش به كسي نباشد و رفتنش به جهدي نه»، قوله تعالي: «وَاللَّـهُ يَقْبِضُ وَ يَبْسُطُ» پس قبض عبارت است از فيض قلوب اندر حالت حجاب و بسط عبارت است از بسط قلوب اندر حالت كشف و اين هر دو از حقّ است.[40]
قلندر
ذاتي است كه از نقوش و اشكال عادتي و آمال بيسعادتي و علايق و عوايق كونين مجرّد و باصفا گشته باشد و به مرتبهي روح ترقّي كرده و از قيود و تكلّفات رسمي و تعريفات اسمي خلاص يافته، دامن وجود خود را از همه درچيده و از همه دست كشيده و مجذوب حقّ شده باشد.[41]
قلندران حقيقت راه بلا سپرند
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز
***
بر در ميكده رندان قلندر باشند
خشت زيرسر و برتارك هفتاختر پاي
كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهي
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهي
قلب، روح و سرّ
عرفا در مورد روان انسان، گاهي «نفس» تعبير ميكنند و گاهي «قلب» و گاهي «روح» و گاهي «سرّ». تا وقتي كه روان انسان اسير و محكوم شهوات است نفس ناميده ميشود؛ وقتي محلّ معارف الهيّه قرار ميگيرد قلب ناميده ميشود؛ آنگاه كه محبّت الهي در آن طلوع ميكند روح خوانده ميشود و آنگاه كه به مرحلهي شهود ميرسد سرّ ناميده ميشود، البته عرفا به مرتبهي بالاتر از «سرّ» نيز قائلند كه آنها را «خفيّ» و «اَخفي» مينامند.[42]
كافر
صاحب اعمال مقام تفرقه و خودپرست را گويند و نيز نفس امّاره را گويند.
كفر
تاريكي مقام تفرقه را گويند. و نيز پوشيدن حقّ و خودپرستي را گويند. و نيز پوشيدن و مستور گردانيدن است.
خودي كفر است نفي خويش كن زود
كه جز حق در حقيقت نيست موجود[43]
كفر حقيقي، پوشيدن و مستور گردانيدن كثرت است در وحدت و كفر مجازي متابعت هواي نفس را گويند.
كليسا
عالم حيراني را گويند. و نيز عبادتخانه ترسايان را.[44] و نيز عالم معني و شهود است.[45]
كنشت
استيلاي صورت را گويند كه مقام معبد حضرت موسي(ع) است و نيز عبادتخانهي يهوديان است.[46]
گيسو
طريق طلب را گويند به عالم هويّت كه حبل متين عبارت از اوست.[47]
لاابالي
باك نداشتن از هر نوع و هر چه كه پيش آيد، كند. در تجلّيات صبوحي مماثله را گويند. و نيز لاابالي را رند گويند.
ساقي بيار جامي وز خلوتم برون كن
تا در به در بگردم قلّاش و لاابالي[48]
لاهوت
عالم ذات و حقيقت وحدت ساريه در جمع اشياء را گويند.
لب
صفت لطف و نفس رحمان را گويند كه افاضهي وجود بر اعيان مينمايد كه كنايت از فيض شامل رحماني است كه اهل راز آن را به اشاره و ايماء، آب حيوان و آب حيات گويند.
محراب
سراي قدس وحدت را گويند.
مست
مقام بسط را گويند كه سالك را از خود رهانيده و به حقّ متوجّه سازد.[49]
مطرب
آگاهنده را گويند كه به واسطهي خوانندگي كه مينمايد و سرود به ياد مستان ميدهد و اهل ذوق را به طرب ميآرد و خوشوقت ميگرداند.[50]
مي
محبّت و عشق را گويند كه وسيلهي وصول و مشاهدهي جمال محبوب است و نيز تجلّيات محض را گويند با وجود غلبات عشق و شوق سالك.
خورشيد مي زمشرق ساغر طلوع كرد
گر برگ عيش مي طلبي ترك خواب كن
ميخانه
باطن عارف كامل را گويند كه در آن شوق و ذوق الهيّه بسيار باشد و نيز به معني عالم لاهوت و همچنين خانهي پير و مرشد كامل را گويند.[51]
آمد بت ميخانه تا خانه برد مارا بنمود بهار نو تا تازه كند ما را
محو، محق و صحو
مقصود از محو آن است كه عارف به جايي ميرسد كه محو در ذات حقّ ميگردد و از خود فاني ميشود؛ اگر محو شدن به حدّي برسد كه آثار «من» نيز محو شود «محق» ناميده ميشود، محو و محق هر دو بالاتر از مقام غيب است، محو و محق، غنا است، ولي عارف ممكن است از حالت فنا به حالت بقا بازگردد. اما نه به آن معني كه تنزّل كند در حالت اوّل، بلكه به اين معني كه بقاءبالله پيدا ميكند، اين حالت را كه فوق حالت محو است «صحو» گويند.[52]
ناسوت
عالم اجسام و طبيعت و جسمانيّت و زمان را عالم ناسوت گويند و نيز عالم سفلي، عالم خلق و عالم شهادت را گويند، ناسوت در مقابل لاهوت است.[53] چنان كه شمس تبريزي فرمايد:
من مرغ لاهوتي بدم، ديدي كه ناسوتي شدم
دامش نديدم ناگهان در وي گرفتار آمدم
وقت
هر حالتي كه عارض عارف شود، اقتضاي رفتاري خاصّ دارد. آن حالت خاصّ از آن نظر كه رفتاري خاصّ ايجاب ميكند «وقت» آن عارف ناميده ميشود و بايد عارف وقتشناس باشد و وقت را مغتنم شمارد. چنان كه مولانا فرمود: «عارفابنالوقت است».
صوفي ابنالوقت باشد اي رفيق
نيست فردا گفتن از شرط طريق
و در اصطلاحات ادبي و عرفاني آن را «دم» يا «عيش نقد» يا «دم غنيمت شمردن» را گويند.
من اگر باده خورم ورنه چه كارم باكس
حافظ راز خود و عارف وقت خويشم[54]