آیینی و عاشورائی فارسی

.

 

جوهر جان

امام زمان(عج)

تو را از جوهر جان آفريدند

به درد عشق درمان آفريدند
 
رخت مرآت حُسن كبريائي
ز نورش ماه تابان آفريدند
 
جمال بي‌مثالت عالم‌آراست
تو را خورشيد رخشان آفريدند
 
ز صبح صادق ماه جبينت
فروغ عشق و ايمان آفريدند
 
ز ابروي كجت محراب طاعت
ز لعلت آب حيوان آفريدند
 
ز لعل شكّرين باده نوشت
شراب شور عرفان آفريدند
 
ز دندان و لب ميگونت اي دوست
عقيق و درّ و مرجان آفريدند
 
به صيد صد هزاران ماه كنعان
تو را چاه زنخدان آفريدند
 
تويي آن نوگل زيباي هستي
كه از بوي تو ريحان آفريدند
 
ز شمشاد قد محشر قيامت
بسي سرو خرامان آفريدند
 
به دور چشم مستت بهر تعويذ
صفوف فوج مژگان آفريدند
 
 
لطيف و پاكي و صافي، زلالي
تو را گويي ز باران آفريدند
 
تو اي آرام جان آخر كجايي؟
مگر غير از تو سلطان آفريدند
 
تو هاديّ تمام عاشقاني
تو را مهديّ دوران آفريدند
 
تو را اي گوهر درياي اميّد
به قلب خسته سامان آفريدند
 
به اثبات حق آن راز هستي
دو صد قانون و برهان آفريدند
 
به خلقت پيش از آدم بود و عالم
مگو در ماه شعبان آفريدند
 
ولايش را هر آن كو هست منكر
بر او دوزخ ز نيران آفريدند
 
 
به پاداش ولايش شيعيان را
رحيق و باغ رضوان آفريدند
 
به وصف آن جمال عالم‌آرا
دو صد مست و غزلخوان آفريدند
 
اديبان سر كويش ز مستي
هزاران بيت و عنوان آفريدند
 
بسان زلف او آشفتگان را
پريشان در پريشان آفريدند
 
مخور غم «فانيا» دردي كه داري
ز مهرش بر تو درمان آفريدند
 
تو را در پاي آن سرو خرامان
چو اسماعيل قربان آفريدند
 
به ميدان ولا و  عشقبازي
 
سرت را گوي چوگان آفريدند
 
 
بيا اي دل به پايش جان فشانيم
كه جان را بهر جانان آفريدند
 
خداي حيّ و واحد آفريدست
مگو چونين و چونان آفريدند
 
 
رديف ار آفريدند است هشدار
به وزن است آنچه دستان آفريدند
 

گوهر عشق

علی اصغر(ع)

خواهم اي ياران كنم چون ني، نوا

تا زدل گويم حديث نينوا

اي خدا دستي زپا افتاده را

تا بگويم ماجراي كربلا

روز عاشوراست و روز عشق و خون

روز جانبازّي مردان خدا

نغمة تسبيع ذرّات جهان

كرده پر، گوش سمك را تا سما

ذكر يا قدّوس از لاهوتيان

مي‌نوازد گوش هر درد آشنا

علّت ايجاد عالم در ميان

همچو قطبي، بين اخوان صفا

سالكان از جذبة ارشاد شاه

مست استغناي حيّ كبريا

جملة اصحاب عرفان محو حال

غرق حيرت در رخ شاه ولا

طي نمودند از طلب، شوريدگان

هفت شهر عشق تا كوي فنا

گوش جان‌ها پر زبانگ «ارجعي»

محو و مات حق، برون از ماسوا

بس كه درد و رنج هجران ديده‌اند

منتظر بر وصل يارند و لقا

عقل را گفتم كه بس كن ماجرا

عشق گفتا: رو به آغوش بلا

رفتم از نزديك بينم شور عشق

شور جانبازان دشت كربلا

خيمه گاهي ديدم آنگه رشك طور

رشك خلد و غبطة حور و قصور

خيمه‌گاهي در صفا بيت‌الحرام

محرمانش آفرينش را قوام

خيمه‌گاهي پر زغيرت، پر زشور

دارد از آزادگي‌ها صد پیام

نور يزدان جلوه‌گر از قبّه‌اش

روشن از انوار حيّ لاينام

شه در او چون مه، ميان اختران

اختران، چون هاله دور آن همام

صد جهان ذوق و صفا و عشق و شور

خفته اندر قلب هر يك بي‌كلام

در زمين از زمرة افلاكيان

عاشقاني زنده دل بي‌ننگ و نام

عارفاني بينم از دلدادگي

چهرشان از آتش دل، سرخ فام

زاهداني بينم اندر كوي عشق

در عبادت بي ركوع و بي‌قيام

مست عرفان هر يك اندر گوشه‌اي

بي مي و ميانه و ساقيّ و جام

شكر حق، كز لطف ذات ذوالجلال

پيش هم جمعند مردان كرام

در خيال آمد در ناسفته‌اي

چون گل نشكفته در آغوش مام

عشق را گفتم كه هان! اصغر كجاست؟

آن كه او را صد درود و صد سلام

رهنما شد عشق، ديدم گوهري

خفته در گهواره گويا اختري

اختري در برج ايوان شرف

راز «كنت كنز» حق را متّصف

آن دُر درياي عشق و معرفت

بود اندر دُرج لاهوتي صدف

نور يزدان موج ميزد در رخش

و آن رخ از الطاف حقّ اندر شعف

خاصّه بر دور خيام آن گهر

انبيا اندر طواف از هر طرف

بهر تشريفش به فردوس برين

منتظر حوران جنّت صف به صف

كوثر و تسنيم و زمزم، سلسبيل

هر يك اندر گوشه‌اي جامي بكف

در مقام و رتبه و اصل و نسب

متصّف بودي به سلطان نجف

بي‌سخن اما لب خاموش او

صد سخن دارد به ارباب شرف

نام او اصغر، ولي در كوي عشق

اكبري بودي زاولاد خلف

طفل بود اما دليل راه عشق

آخرين قربان قربانگاه عشق

تا شنيد از گوش جان آواي عشق

آن نداي پير استغناي عشق

گفت: لبيك اي پدر، جانم فدات

مي‌خرم با نقد جان كالاي عشق

نغمة «هل من مُعينت» را به جان

من خريدارم در اين سوداي عشق

تا كنم جان را فدا در كوي عشق

عاشقم من عاشق شيداي عشق

در سرم شوق لقاي كبرياست

خود تو گويي چون كنم افشاي عشق؟

تشنة آب بقايم اي پدر

سرخوشم كن از مي ميناي عشق

لطفي اي درياي شور و اشتياق

تا رساني قطره بر، درياي عشق

ساقيا جامي دگر با دست خويش

پركن از ميخانة والاي عشق

تا در اين وادي پررنج و بلا

سرنبازم خود، مگر در پاي عشق

ساقي لب تشنه آمد سوي مام

خواند اصغر را، برون شد از خيام

مي درخشد همچو دُر دست باب

بي‌تو اي گوهر شود عالم خراب

اختري روشنگر ارض و سما

در كف خورشيد گويا ماهتاب

جملة ذارّت هستي در خروش

از نگاه ماهتاب و آفتاب

مي‌سرودي لعل شورانگيز او

با زبان بي‌زباني آب، آب

تشنه بود، اما لب نوشين او

صد حكايت مي‌نمودي از شراب

تشنه بود، اما زشكرّ خنده‌اش

ماسوا سيراب بودي بي‌حساب

ماه رويش مي‌درخشيد از ضياء

روشن از انوار رويش نُه قباب

خفته گويا در يد بيضاي شاه

«سه ولد با چار مام و هفت باب»

ديد با چشم الهي چشم شاه

در همه افلاك و انجم انقلاب

شد به سوي رزمگه با صد شتاب

تا دعاي او نمايد مستجاب

گفتم اي دل،‌ مام عصمت در كجاست؟

آن كه دل باشد به حال وي كباب

آنكه اصغر بود او را جان جان

نام وي در بين نسوان بُد رباب

دل بگفت: اي جان، چه گويم از رباب

داده صد جان از فراق آفتاب

در قمار عشق و در دلدادگي

هر چه بودش باخته، الاّ حجاب

طفل اندر دست آن آب حيات

جملة افلاك و انجم، محو و مات

شه زبان بگشود با صد درد و آه

تا مگر سيراب گردد قرص ماه

گفت: هان! اي كوفيان، كه برده‌ايد

از در حق، بر در شيطان پناه

در كدامين كيش و مذهب، منع شد

قطره آبي بر رضيع بي‌گناه

خاصّه آن باشد زاولاد علي‌(ع)

ميوة قلب نبي‌(ص) نور الاه

خواهش آب از سپاه پست و دون؟!

شهريار دين ز قومي دين تباه؟!

اي عجب! از گردش دور زمان

آه از اين درد و مصيبت آه آه

داد از آن ظلم و جفا، آن مكر و كين

داد از آن، بيداد قومي روسياه

واژگون گردد الهي آسمان

تا نبيند چشم گردون اين گناه

از كمان كينه، ناگه حرمله

زه كشيد و كرد عالم را تباه

بس كن اي فاني دگر اين ناله را

جان عالم سوختي زين ني، نوا

 

دولت فقر و فنا

 

امام حسین(ع)

 

بندگي كن تا كه سلطانت كنم


بي‌ نياز از كون و امكانت كنم

 

چشم دل بگشاي تا از فيض خويش
واقف اسرار سبحانت كنم

 

بگذر از جان در طريق بندگي
تا زدل مشتاق جانانت كنم

 

تا شوي آگه زكفر زلف يار
پاي بند عشق و ايمانت كنم

 

تا كه دل بر مهر مه‌ رويان دهي
عاشق چاه زنخدانت كنم

 

گه شوي عاشق به خطّ و خال دوست
گه خمار آب حيوانت كنم

 

 

روشني بخش جهان گردي چو مهر
همچو ماه چرخ تابانت كنم

 

گر تو را صد درد بي‌درمان بود
با نگاهي جمله درمانت كنم

 

بگذري از وادي توحيد اگر
در رخ انديشه حيرانت كنم

 

گر به سر داري هواي وصل دوست
خود رها از قيد هجرانت كنم

 

گر شوي مست از شراب بيخودي
در مقام قرب مهمانت كنم

 

حكمت و عرفان حق خواهي اگر
آشناي سرّ لقمانت كنم

 

گر بپوشي راز همنوعان خويش
آگه از اسرار پنهانت كنم

 

طالب حقّ و حقيقت گر شوي
همدم مردان عرفانت كنم

 

در سر ار شوق شهيدان پروري
عاشق شاه شهيدانت كنم

 

گر به سر شوق مسلمان بودن است
همچو بوذر همچو سلمانت كنم

 

بگذري از دولت دنياي دون
بي‌ نگين همچون سليمانت كنم

 

ره بيابي بر حريم قرب يار
گر قبول آه و افغانت كنم

 

اشك‌ ريزان شو ز شب تا صبحگاه
تا نظر بر اشگ مژگانت كنم

 

گر پشيمان گردي از اعمال خويش
با شفاعت عفو عصيانت كنم

 

من «حسينم»(ع) گر به من عاشق شوي

فارغ از رضوان و نيرانت كنم

 

دولت فقر و فنا خواهي اگر

فانی من شو که حیرانت کنم

 

 

ماه صیام

ياد دارم روزي از ماه صيام
ماه قرآن و دعا و اهتمام
ماه استغفار و عفو و بندگي
ماه صبر و ماه مهر و زندگي
ماه وصل عاشقان با صفا
ماه مهماني ذات كبريا
ماه كسب علم و عرفان و شعور
ماه ترك كبر و عصيان و غرور
مات و حيران بودم از افكار خويش
دل ز سوداي محبّت ريش ريش
ناگه از الطاف خلاّق ودود
گوش جان از هاتفي رازي شنود
صبح بود و وقت ترك خواب ناز
وقت كشف راز و هنگام نماز
ديدم آنگه سرخوشان وصل يار
آن قلندر مشربان كردگار
جمله بودند از تحيّر در قيام
مست انوار خداي لاينام
صف بصف اندر نياز و در نماز
غرق حيرت در جمال بي نياز
پيش آنان سرور و سلطان دين
ساقي كوثر اميرالمؤمنين‌(ع)
بود سرگرم مناجات خدا
محو توحيد و برون از ماسوا
آنچنان مست جمال يار بود
سرخوش و دلدادة دلدار بود
گو كه فارغ بود از كون و مكان
آن امام بي‌كلام انس و جان
عين عين‌ اللـه با عين بصير
شاهد انوار خلاّق قدير
نغمة «وجّهت وجْهش» هر زمان
پيچد اندر محفل لاهوتيان

بگذرد آواي تكبيرش عيان
از حجابات زمين و آسمان
از قيامش انجم و افلاك و ماه
بل تمام كاينات از ماه و چاه
سرخوشند از ساغر صهباي او
مستِ مست از جام استغناي او
جملة ذرّات مست ساز او
آفرينش بود هم آواز او
ناگهان آن مظهر بود و نبود
كرد آهنگ ركوع، وآنگه سجود
از سجودش قدسيان حيران شدند
ساكنان عرش دست افشان شدند
در سجودش رازها بنهفته بود
كشف آن بايد نمود اهل شهود
تا شهنشاه عزيز سر فراز
رأس خود برداشت از مهر نماز
لرزه بر اندام اهل دل فتاد
آتش اندر جان آب و گل فتاد
ابن ملجم آن شقّي الأَشقيا
كرد خونين وجه، وجه‌اللـه را
از جفاي تيغ آن ملعون خوار
آيت شقّ‌القمر شد آشكار
هيكل توحيد شد نقش زمين
زد به سر در آسمان روح الامين
نغمة «فزت و ربّ الكعبه» را
بر زبان آورد شاه اوليا
غرق خون گرديد محراب امام
روز شد در چشم او ظلمات شام
يادم آمد سرزمين كربلا
وقت جنگ پور شير لافتي
آن زماني كه عمود آهنين
خورد بر فرق يل امّ‌البنين
آن ابوالفضل‌(ع) آن علي‌(ع) را نورعين
آن كه بودي طاقت جان حسين‌(ع)
روز شد در چشم او ظلمات شام
گشت آن شير عرين آهوي رام
دشمنان را گشت جرأت بيشتر
تاختند آن روبهان بر شير نر
آن ستمكاران اشرار زمان
دشمنان كينه جوي بي‌امان
آن سيه بختان بنموده فرار
باز برگشتند بهر كارزار
ماند سقاي حرم آن نور عين
در ميان دشمنانش بي‌معين
گفت ناگه از دل ادركني اخا
اي امام بي معين ما سوا
اي ضيابخش تمام كاينات
علّت ايجاد كلّ ممكنات
خود بفريادم رس اي جان جهان
اي مرا روح و روان، آرام جان
بس كن اي «فاني» حديث غم فزا
سوختي زين ناله جان ماسوا

تماشای صفا

جانا مكن منعم ز ديدارت خدا را
آيينه مي‌خواهم تماشاي صفا را

عمري بود مشتاق آن رخساره هستم
كي بينم آن حُسن و جمال دلربا را

تو مظهر اوصاف حيّ ذوالجلالي
آيينه‌اي هستي جمال كبريا را

اي آفتاب برج هستي جان فدايت
كي مي‌كني روشن همه ارض و سما را

روشنگر دنيا و مافيها توئي تو
تو آية «نورٌ علي نوري» خدا را

شاهنشه كون و مكان جانا توئي تو
از بهر تو حق آفريده ماسوا را

لب تشنگان مشرب عرفان و توحيد
جويند در ظلمات دهر آب بقا را

دلدادگان عشق تو اي جانِ جانان
دارند بر لب، روز و شب ذكر لقا را

ساقي بياور جام عرفان تا بنوشيم
از دست تو آن بادة مشكل‌گشا را

اندر طريق عشق و عرفان و محبّت
شمس هدي، فلك نجاتي اتقيا را
آن را كه درد عشق، درد اوست هرگز
بر درد خود حاجت نمي‌بيند دوا را

ما را دگر ذوق و تمنّايي نمانده
خود از خدا خواهي مگر حال دعا را

تا كي بنالم از فراقت، جان فدايت
هجران تو آخر كُشد اين بي‌نوا را

وصلت اگر در سرنوشتِ من نباشد
تغيير ده يارب به لطف خود قضا را

عالم پر از درد و غم و اندوه و كين است
مر منتظر آن جلوة ايزد نما را

فرعونيان در ظلم خود طغيان نمودند
اي موسي سحرآفرين بفكن عصا را

احكام دين در دست ما بازيچه گشته
اي واي بر قومي كه نشناسد خدا را
مردم گرفتار بلاي بي‌شمارند
جانا رها كن از بلا هر مبتلا را

اي مظهر حقّ و عدالت صبر تا كي؟
با يك نظر ويران نما كاخ جفا را

لطفي كن و از پرده غيبت برون آي
تا شيخ و زاهد كم كند روي و ريا را

گفتم صبا را گر روي بر كوي جانان
از ما رسان، عرض سلام، آن آشنا را

گفتا كه كس را نيست ره بر خلوت او
الاّ كسي كو طي كند راه فنا را

گفتم كه كي بينم جمال دلربايش
گفت آن زمان كز سر نهي باد هوا را

گفتم فراقش آتشي بر دل نشانده
گفتا فراق آري كُشد اهل وفا را
گفتم كه كي از پردة غيبت درآيد
گفتا خدا داند حديث دلگشا را

گفتم چرا ديوانه گشتي باز، «فاني»؟
گفتا نمي‌بينم دگر آن مَه‌لقا را

گفتم صبوري كن صبوري كن صبوري
گفتا صبوري تا بكي، لطفي خدا را

 

جلوه توحید

امام رضا(ع)

ای جـان هـمـه عـالـمـیـان در دل غـبـرا   
وی روح سـلاطـیـن  فـنــا  در  ره تـقــوا
ای جـوهـره عـشـق و وفـا در دل شیدا
دل رفـت بـه سـودای سـر زلـف مـطـرا
جان در تب و تاب است ز هجران تو جانا

ای حـجّـت حـق سـرّ نـهـان کنز حـقایق
مـدحـت نـبـود در خــور ادراک خـلــایــق
لیکن به وصالت شده دل راغب و شایق
لـطـفـی کـن و از دل بـزدا زنـگ عـلـایق
تـوصـیـف کـنـم تـا مـگـر آن طـلـعت زیبا

نـافـذ هـمـه فـرمان تو از ماه به ماهی
از بـنـدگـیـت داده خـدا مـنـصب شاهی
کرسی و فلک،لوح و قلم،عرش الاهی
ذرّات جهان،کون و مکان،جمله کماهی
در سـیـطـرِۀ حـکـم تـو مـاهـیـّت اشیاء

نه کرسی و افلاک و زمین جمـلـه کـیهان
جوزا و اسد،قوس و حمل،عقرب و میـزان
دلو و سرطان،حوت و جدی،سنبله،کیـوان
اجـرام فـلـک،جـن و مـلـک،عـالـم امـکـان
هـسـتـنـد ز جان طـالـب فـرمـان تو شاها

ای آنـکـه بــه رخ مـوج زنـد جـلـوه تـوحـیـد
یک لمعه ز رخسار تو صد چشمه خورشید
پـیـش قـد دلـجـوی تـو خـم قـامـت نـاهـید
از جـام روانـبـخـش تـو هـر ذرّه کـه نوشید
خـورشـیـد شـد و چـرخ زنـان رفـت بـه بالا

روشـن ز جـمـالـت شده هر دیده حق بین
مـبـهـوت وقـار و کـرمـت جـمـلـه سلاطین
سرمست کمالات تو شد سوری و نسرین
مـریـخ و زمـیـن،مـشـتری و زهره و پروین
دور  حــرمــت  چــرخ  زنــان بــا دل بــیـنـا

رخسار تو ای جان جـهـان مـعـدن انوار
از شمس رخت نور خدا هـست پـدیـدار
مجذوب جـمالت شده هر عـارف بـیـدار
مهر تو دو صد جنّت و قهر تو دو صـد نار
از مـهـر تـو بـر سـالـک حـق،خـلد مهیّا

تـو جـلـوه حـق،مـعـدن عـرفانی و حکمت
تندیس صفا،عشق و وفا،شـور و مـحـبـّت
احسان و کرم،جود و عطا،لـطف و کرامت
فرزند نبی(ص)روح علی(ع)با همه دولت
مـحـبـوب خـداونـدی و  خـود  بـنـده  والـا

سـر مـسـت لـب لـعـل تـو هـر عـاشق جانان
دلـداده عـشـق تـو دو صـد بـنـده و سـلـطان
مـدهـوش تـجـّـلـای رخـت زاده عـمران(س)
در حکمت حق بنده تو را حضرت لقمان(س)
اسـتـاد  هـمـه  جـن  و  مـلـک، آدم  و حــوا

ای کـنـج خـرابــات تــو آبــاده عــرفــان
از فیض نگاهت شـده دل بیدل و حیران
خـاک حـرم پـاک تـو ای شـاه خـراسـان
مسجود ملک رشک فلک غبطه رضوان
مـنـظـور هـمـه اهـل جـهـان کعبه دلها

ای شمسه ایوان تو خورشـیـد مـمالک
وی بر همه ذرّات جهان حاکم و مـالـک
عشّاق جهان،پیر مغان،عارف و سالـک
احـرار زمـان،پـیـر و جـوان،خـیل ملایک
مـشـغـول طـواف حـرمـت بـا دل دانــا

آن گـنـبـد زرّیـن تـو بـر عـرش نـگین است
صـحـن حـرمـت روضـه رضوان برین است
عشّاق تو ای شاه جهان اهـل یقین است
مشتاق تو با خیل ملک،روح الـامین است
بر موسی جان خاک درت سـیـنــه سـینا

عـالــم هـمـه در دیـدۀ حــق بـیـن تـو زاهـق
فـرمـان تـو بـر کـون و مـکـان نـافــذ و فـائــق
پـیـمـان عـنــاصـر بــه ره عـشـق تـو واثـــق
اجــرای فــرامـیـن تــو بــر عــاشـق صــادق
چون شهد و شکر،هست بسی نوش و مهنّا

از هـمّــت مـردانـگـی و عشق و ارادت
یـاران هـمـگی با دل و جان رفته زیارت
ای حجّت حـق پادشه عشق و کرامت
هـر چـنـد بـدل مـوج زنـد شوق ضیافت
صـد حـیـف نـشـد قرعه بنام من شیدا

توفیق تشّرف نشـد امسال صد افسوس
دل خونم از این درد،نه از لطف تو مأیوس
ای کـان کـرم،مـیـر هـدی،پـادشه طوس
از دور بـود فـانـی مـسـکـیـن تـو پـابـوس
لـطـفـی کن و درمـان بـنـمـا غـصـّه ما را

 

مژده يار

امام زمان(ع)

اگر ظهور كني نوبهار مي‌آيد
نسيم مژده برآرد كه يار مي‌آيد

اگر ز پردة غيبت دمي برون آيي
بهار در قدمت مشكبار مي‌آيد

نواي شور، همه عُلويان به وجد آرد
به چنگ زهره چو گويد نگار مي‌آيد
فلك ز گردش چشمت فتد به حال سماع
ملك ز بادة وصلت خمار مي‌آيد

ز شرم، غرقِ عرق غنچه مي‌شود در باغ
سوي چمن چو بت گلعذار مي‌آيد

خبر دهيد به رندان مست بادة عشق
كه پير زنده‌دلان هوشيار مي‌آيد

ز دور نرگس مستش گرفته وام ولا
ز كوي ميكده هم ميگسار مي‌آيد

به يك اشارت ابروي او دو صد منصور
به دار بوسه زند سر به دار مي‌آيد

ز بهر فديه به معشوق خويش جان عزيز
گرفته در كف خود جان‌نثار مي‌آيد

نشان دهد به مريدان عشق، راه وفا
امام عارفِ شب‌زنده‌دار مي‌آيد
سُلاله‌اي بود از نسل پاك مصطفوي
ز بهر رونق دين شهريار مي‌آيد

ز بهر طالب خون شهيد كرب و بلا
گرفته تيغ به كف شهسوار مي‌آيد

امام كون و مكان بهر بسط قسط و وداد
ز عدل بسته كمر دلفكار مي‌آيد

رها كند به يقين عالم از شراره غم
خود ار چه از غم دل داغدار مي‌آيد

گناه «فاني» مضطر ز حد گذشته ولي
نموده توبه ز جان شرمسار مي‌آيد

ولادت امام حسین(ع)

دیدم امشب خیمه ای رشک جنان

ساکنانش بندگان لامکان

جلوه گراز قبه اش آیات نور

گشته از اوج تجلی رشک طور

دردرون خیمۀ پر رمز و راز

کودکی خوابیده اندر مهد ناز

آفرینش پرفروغ از روی او

کون وامکان ظلمت ازگیسوی او

ماه و خورشید و فلک ازجان ودل

جمله در چرخش به دورش متصل

قدسیان مبهوت آن والامکان

علویان حیران آن آرام جان

شب بود روشنگر راز نهان

از فروغ اختران آسمان

ماه می تابد به پهنای زمین

با هزاران عشوه های نازنین

آسمان افتاده اندر کوی او

خاک وباد وآب وآتش سوی او

خاک می گوید منم خاک درش

هرچه فرماید شوم من چاکرش

آب می گوید منم مهر بتول

هین منم دلدادۀ آل رسول

باد می گوید به گوش لاله ها

داستان ماجرای کربلا

گوید آتش بر جهان آتش زنم

گر بفرماید شه جان و تنم

آری از الطاف رب ممکنات

غلغله افتاده اندر شش جهات

غرق شادی بیت پاک قل کفی

مهبط تنزیل حی کبریا

جمله سرخوش از عنایات الاه

ازعطای خالق خورشید و ماه

عقل را گفتم که امشب قصه چیست ؟

فاش برگو دردرون خیمه کیست ؟

گفت امشب نور یزدان منجلی ست

جشن میلاد حسین بن علی ست

گشتم ازگفتار عقلم مست مست

یادم آمد روز پیمان الست

روز میثاق خداوند جهان

با تمام بندگان سرگران

از الست و نغمه قالوا بلی

پرشد آنجا طالبان ابتلا

تاکه وقت عهد این سرور رسید

محنت عالم همه بر جان خرید

قصه کوته کن ملال آرد ملال

این حکایت های جانسوز خیال

شکرحق گو خوش سرودی فانیا

قصۀ میلاد پور مصطفی

 

ولادت امام حسن(ع)

 

از آسمان عصمت خورشيد انور آمد

قدوسیان سرودند ظلمات شب سر آمد

آن آفتاب رحمت و آن ماه برج عصمت
چون نور مهر رخشان از جيب خاور آمد

تا آن مه دل آرا تابيد از مدينه
بر جان اهل عصيان صد شعله آذر آمد

شد پرتو جمالش مشكات آفرينش
آنسان كه از فروغش هستي منوّر آمد

از دودمان احمد‌(ص) بار نخست نوري
آمد پديد، گفتند سبط پيمبر آمد

حوران باغ رضوان فوج ملك شتابان
تبريك گو به زهرا‌(س) با درّ و گوهر آمد

هم آب و آتش و خاك هم باد با تذلّل
بر درگه جلالش هر يك چو چاكر آمد

بوسد مگر قدومش، از آسمان چارم
امروز صبحگاهان خورشيد انور آمد

جويندگان حق را هنگام تشنه كامي
چون راح جان فزايي آن روح‌پرور آمد

از حسن بي‌مثالش شد مست كون و امكان
گويي به جمع مستان ساقي و ساغر آمد

آري كمند زلفش در صيد عشقبازان
سرگشته ولا را مانند چنبر آمد

ازبس كه روي خوبش زيباست، همچو خُويش
ديوان حسن را او عنوان دفتر آمد

نامش حسن‌(ع) علي(ع) را دلبند و نور ديده
جاني به شكل انسان گوئي مصوّر آمد

تا از زلال لعلش از بوسه كام گيرد
بابش علي(ع) اعلي ساقيّ كوثر آمد

زهرا‌(س) چو بوسه‌اي زد بر لعل شكرّينش
ارزان بهاي قند و بازار شكّر آمد

از مردمان حوران اسپند شد مهيّا
بر نقض زخم چشمش از خُلد مجمر آمد

گوئي گذر فتاده بر زلف او صبا را
كز هر طرف شميمي از بوي عنبر آمد

آري زيمن جودش وز دولت وجودش
بر جمله كون و امكان الطاف داور آمد

تا خلق را رهاند از ظلمت و جهالت
نوري زلطف سرمد بر خلق رهبر آمد

تا جامعه نماند بي‌مقتدا و سرور
بعد از علي به عالم مولا و سرور آمد

در نيمه ماه طاعت، از فيض آن ولادت
صد لطف و صد عنايت بر هفت كشور آ‌مد

شد جمله اهل عصيان غمگين و مات و حيران
تا از نژاد خوبان فرزند حيدر آمد

از دودة امامت آن مظهر كرامت
بر هدم تيرگي‌ها رخشنده اختر آمد

چندي زمان گذشت و شد جامعه پرآشوب
كز ظلم و جور و طغيان دل‌ها مكدّر آمد

آنسان جفا نمودند بر اهل بيت عصمت
كز ديدگان عشّاق خوناب احمر آمد

تا فتنه‌ها بخوابد در عصر ظلم و طغيان
آن مظهر صبوري سردار لشگر آمد

آن نو گل رسالت در حلم و بردباري
مانند جد پاكش الگو و مظهر آمد

چون ديد اهل طغيان غوغا كنند و بلوا
تدبير آن چنان كرد تا جمله احقر آمد

آن صلح چون جهادش با فوج فتنه جويان
چون آتشي به جان قوم ستمگر آمد

حلمش چنان شكستي بر لشكر عدو زد
گوئي به گشتزاران آفت ز صرصر آمد

صبرش شدي چه مطلوب در فتنه‌ها و آشوب
كز صولتش هزاران شورش مسخّر آمد

ما را چه جاي وصف آن حسن لايزالي است
كاندر مديح حسنش عالم سراسر آمد

در دل اگرچه بودي وصف جمال آن يار
از همّت رفيقان طبعم سخنور آمد

ما را تفقّدي كرد آن معدن كرامت
كز لطف بي‌شمارش وصفش ميسّر آمد

روزي رسد بگوش دلدادگان عشقش
كان وارث شفاعت در صفّ محشر آمد

گو اي صبا ز فاني عشّاق سرگران را
اي بيدلان كجائيد دلدار و دلبر آمد

 

 

اضافه کردن نظر