غزل های فارسی

.

 

عِطر بهشت

ساقي جان عنايتي تا كه به مِي وضو كنم
مست جمال هو شده وصل تو آرزو كنم

رنگ رخم چو زر شده از غم عشق روي تو
چند ز هجر روي تو روي به كو به كو كنم

رخ بنماي پيرمن تا كه به خانقاه عشق
از سر شوق روي تو نعرة هاي و هو كنم

تا به حريم وصل تو راه بيابم از فراق
صبح‌و مسا ز هر كسي كوي تو پرس و جو كنم

گر سحري ز كوي تو باد صبا گذر كند
اي گل من ز بوي او عطر بهشت بو كنم

تا كه به چين زلف تو دست رقيب كم رسد
شانه ز پنجه مي‌كنم زلف تو مو به مو كنم

تا كه ز چشم مست تو مست شوند بيد‌لان
تربت پاك عاشقان شب همه شب سبو كنم

گه ز فراق روي تو راه جنون سپرده‌ام
گاه به «جمكران» شدم تا ز تو جستجو كنم

گر چو مسيح يك شبي بر سر من گذر كني
زخم غم فراق تو در نفسي رفو كنم

خواهي اگر عنايتي، «فاني» هجر ديده را
لطف نماي تا ز دل، وصل تو آرزو كنم

نغمه تسبیح

ذکرهمه کاینات نغمه تسبیح اوست

اوست که مجذوب اوجمله جهان موبه موست

پرتو الله نور تافت به مشکات جان

عالم غیب و شهود روشن از انوار اوست

جلوه اشراق حق هست چنان آشکار

هرطرفی رو کنی یار تو را روبه روست

نغمه مرغ چمن نکهت نسرین و گل

ازلب او نغمه ساز وز دم او مشکبوست

رهروی ازکوی عشق گفت به گوشم نهان

ناله قمری به باغ از رخ او گفتگوست

خسته مشو جان من درطلب وصل دوست

زآنکه همه کاینات در طلبش کوبه کوست

خون دل از دیدگان گاه به شب گه به روز

ازپی او رهسپار وز غم او جو به جوست

برسر دار فنا خوش بسرود آن فتی

بهر نماز ولا خون دل آب وضوست

مقصد و مقصود ما فقروفنا در خداست

فانی مسکین مگو در طلب های وهوست

 

بگذار و بگذر

ای  مونس جانم مرا بگذار و بگذر

ای جان جانانم مرا بگذار و بگذر

در روی ماهت ای نگار آسمانی

هر چند حیرانم مرا بگذار و بگذر

من لایق وصلت نمی باشم به تحقیق

شایان هجرانم مرا بگذار و بگذر

تو پاک و بی آلایشی همچون فرشته

من غرق عصیانم مرا بگذار و بگذر

جز مهربانی دردل پاک تو ای دوست

عیبی نمی دانم مرا بگذار و بگذر

هر چند در ظلمات درد وغم اسیرم

ای ماه تابانم مرا بگذار و بگذر

آغاز من از نور بود اما ندانم

احوال پایانم مرا بگذار و بگذر

تا کی غزل بنویسم از درد جدایی

یارغزل خوانم مرا بگذار و بگذر

من رند قلاشم قلندروار گویم

رسوای دورانم مرا بگذار و بگذر

تو همچو شیخ پاکدامانی ولی من

از خیل رندانم مرا بگذار و بگذر

بیزارم از کشکول و خرقه شطح و طامات

سرمست عرفانم مرا بگذار و بگذر

من فانی اندر فانیم چون هیچ درهیچ

مات و پریشانم مرا بگذار و بگذر

 

بت میخواره

دوشینه کجا بودی و مهمان که بودی

چون اشک من ای ماه به دامان که بودی

آشفته وسرگشته ومخمور و خرابی

ای جان جهان دوش تو جانان که بودی

سرخی رخت گرنبود از می گلگون

باز ای بت میخواره پریشان که بودی

می جوش زند ازلب میگون تو جانا

خود گوی که در چشمه حیوان که بودی

رو چون گل و موسنبل و لب غنچه و قد سرو

ای سرو روان درسر بستان که بودی

اطفال به دنبال من بیدل مجنون

تو مشعل روشنگر ایوان که بودی

پروانه صفت سوختم ازشعله آهت

گوشمع شب افروز شبستان که بودی

سرتابه قدم غرق کمالات خدایی

ترسابچه درمکتب عرفان که بودی

من فانیم از عشق توسرگشته وحیران

آیینه به کف باز تو حیران که بودی

 

دولت پیر مِی فروش

در دیرمغان ز دست ساقی می  خوردم و مست مست مستم

ازدولت پیرمیفروشان میخواره و  رند  و می پرستم

دوش ازسر شور و می پرستی دیوانه حسن یار بودم

ناگه سرشیخ  بی صفا را با ساغر  می  همی شکستم

درمیکده عهد بسته  بودم تا باده  و می  دگر ننوشم

تا حسن جمال یار دیدم دیگر همه  عهدها گسستم

دل شد چو اسیر زلف هندو عقل و دل و دین برفت از دست

بی جام شراب و ساغر می از درد  و غم زمانه رستم

تاری که میان یار و من بود کز باده و جام  رو  نتابیم

چون عهد بتان نگارم آن  تار  صد بار گسست و من ببستم

تا خسرو فوج  مه جبینان  لطف ونظری به  من نماید

عمری چو گدای  ره نشینی  اندر سر کوی او نشستم

امروز بود حریفم ار مست از چشم  خمار نازنینی

من مست صبوح و لاابالی از روز ازل خراب و مستم

آن ساقی گلعذار سرمست ازلطف وکرم  به  صبحگاهان

از جام  شراب ناب عرفان بنهاد  پیاله ای  به دستم

هرچند شدم دراین زمانه چندی به ریا  و  زهد سرمست

فانیم و از عنایت یار مدهوش  وی از می الستم

 

 

چهل ساله

 

گه عاشق گل گه چمن و لاله شدم حيف

گه سرخوش بستان و گهي ژاله شدم حيف

گه مست خط و خال و لب و قامت دلدار

گه واله رخساره چون لاله شدم حيف

گه شيفتۀ انجم و دلداده افلاك

گه بيدل خورشيد و مه و هاله شدم حيف

ما را نبود جلوه طور و يد بيضاء

چون سامري اندر پي گوساله شدم حيف

شد عمر گرانمايه به سوداي اباطيل

يك عمر پي درد و غم و ناله شدم حيف

مي گفت يكي عاشق يوسف شده، گفتم:

از چاه برون نامده بر چاله شدم حيف

حاصل نشد اي واي مرا طاعت محبوب

"فاني" نشده حيف چهل ساله شدم حيف

 

سوداي جانان

تو جان را به سوداي جانان شكستي
ره و رسم باطل به دوران شكستي

گشودي چو پرده ز روي نگارين
تو خورشيد رخشان نمايان شكستي

به چشم خمارين كه ايمان ربايد
صفوف عدو را به مژگان شكستي

به كفر سر زلف چون ليل يلدا
فروغ سحرگاه ايمان شكستي

ز غوغاي قامت به گاه قيامت
تو سرو سهي را به بستان شكستي

به بازار مستي ز شور محبّت
دو صد جام مِي را به ميدان شكستي

به هنگام بازي ز فرط محبّت
تو گوي وفا را به چوگان شكستي

سري را كه شوق وصالت بسر بود
به جام شرابي چو مستان شكستي

به خال و به ابرو به لب‌هاي ميگون
تو بازار يوسف به كنعان شكستي

دل جمع عشّاق ويرانه كردي
چو با شانه زلف پريشان شكستي

پذيراي خدمت به ميخانه گشتي
به خلد برين قدر رضوان شكستي

به موي ميان راه افلاك بستي
به طرف كُله قدر كيوان شكستي

دل و دين بدان عشوه‌هاي نهاني
ز بوذر گرفتي ز سلمان شكستي

بدان شوكت و حشمت كبريائي
بهاي نگين سليمان شكستي

من از مستي اين بيت‌ها را سرودم
كه از جلوة حسن برهان شكستي

كيم من كه وصف جمال تو گويم
تو از جذبه هر شور و عنوان شكستي

نه تنها من آشفته گويم ز حُسنت
كه نطق چو من صد هزاران شكستي

ز شيخ و ز زاهد ز مفتي و «فاني»
سراسر حريفان به عرفـــان شكستي

 

سودای وصل

تا به كي سوداي وصلت از رقيبان بشنوم
«خود سخن گو كز دهانت نغمة جان بشنوم»

گوش جان را نيست ياراي نيوشيدن ز غير
لب گشا تا از تو وصف حُسن جانان بشنوم

طاقت و تاب فراقت را ندارم رحمتي
تا به كي قول و غزل از وصل و هجران بشنوم

آرزويي هست در دل لب‌گشا اي پير راه

تا ز لعل دُر فشانت ذكر سبحان بشنوم

هر غم و دردي كه دارم كرده‌ام در دل نهان
كز شميم جانفزايت بوي درمان بشنوم

زاهدان را نيست در سر شور عشق و عاشقي
شايد اين افسانه را از پور عمران بشنوم

ارزش مي را نداند خرقه‌پوشان مجاز
وصف اين اكسير جان بايد ز مستان بشنوم

سال‌ها گشتم خُمار اندر دل ميخانه‌ها
تا شبي از گوش جان هو حق ز رندان بشنوم

گوش دل يازيده‌ام جانا كه از لعل لبت
سرّ  توحيد و تجرّد راز عرفان بشنوم

رحمتي كن مكرمت فرما كه از ذرّات كون
نغمة تسبيح حق پيدا و پنهان بشنوم

در دلم بود از طفوليت كه رمز و راز عشق
از دم پير مغان مهدي دوران بشنوم
حاليا من رمز و راز اين حيات جاودان
از لب اهل ولا وز صوت قرآن بشنوم

گوش «فاني» را نباشد طاقت گفتار لاف
وصف هو گوييد ياران تا كه از جان بشنوم

 

حلاج عشق

دوش در رویای نوشین دیدمش

دیدمش بوئیدمش بوسیدمش

دیدم آری خنده بر لب دل پریش   

می کشاند دار خود بر دوش خویش

باز دیدم از اناالحق غرق نور

زان اناالحق بر جهان افکنده شور

علویان از وحدتش غرق شهود

قدسیان از حیرتش سر در سجود

گفتم ای سرمست و سرگردان عشق

ای ز لطف ذات حق حیران عشق

در نماز عشق ای درد آشنا

گو چه گفتی عاشقانه با خدا ؟

کاین شیوخ و شهنه ها در هر زمان

از تو می ترسند پیدا و نهان !

کیستی ای نام و یادت برملا

مانده اندر ورطه ی اندیشه ها ؟

رفتی و خاکسترت بر باد شد

ناله هایت در زمان فریاد شد

فانی سرمست و حیران روز و شب

دارد از حق راز منصوری طلب

 

 ظهور و بهار

اگر ظهور كني نوبهار مي‌آيد
نسيم مژده برآرد كه يار مي‌آيد
اگر ز پردة غيبت دمي برون آيي
بهار در قدمت مشكبار مي‌آيد
نواي شور، همه عُلويان به وجد آرد
به چنگ زهره چو گويد نگار مي‌آيد
فلك ز گردش چشمت فتد به حال سماع
ملك ز بادة وصلت خمار مي‌آيد
ز شرم، غرقِ عرق غنچه مي‌شود در باغ
سوي چمن چو بت گلعذار مي‌آيد
خبر دهيد به رندان مست بادة عشق
كه پير زنده‌دلان هوشيار مي‌آيد
ز دور نرگس مستش گرفته وام ولا
ز كوي ميكده هم ميگسار مي‌آيد
به يك اشارت ابروي او دو صد منصور
به دار بوسه زند سر به دار مي‌آيد
ز بهر فديه به معشوق خويش جان عزيز
گرفته در كف خود جان‌نثار مي‌آيد
نشان دهد به مريدان عشق، راه وفا
امام عارفِ شب‌زنده‌دار مي‌آيد
سُلاله‌اي بود از نسل پاك مصطفوي
ز بهر رونق دين شهريار مي‌آيد
ز بهر طالب خون شهيد كرب و بلا
گرفته تيغ به كف شهسوار مي‌آيد
امام كون و مكان بهر بسط قسط و وداد
ز عدل بسته كمر دلفكار مي‌آيد
رها كند به يقين عالم از شراره غم
خود ار چه از غم دل داغدار مي‌آيد
گناه «فاني» مضطر ز حد گذشته ولي
نموده توبه ز جان شرمسار مي‌آيد

 

درد خمار

ای جان بپوش صورت چون ماهتاب را

شرمنده می کند رخ تو آفتاب را

با این جمال ای مه اگر بگذری ز شهر

دیوانه می کنی همه ی شیخ و شاب را

گر یک نفس تو همنفس عاشقان شوی

از سر برون کنند غم خورد و خواب را

آن بوسه های ناب شکرخیزت ای عزیز

یاد آورد حلاوت شهد خوشاب را

تا سینه ام به سینه ی بی کینه ات رسد

می بینی اش خرابی حال خراب را

دل خون کند ز غصه و اندوه هجر یار

مطرب بیار بربط و چنگ و رباب را

درد خمار می کشدم درد می کجاست؟

ساقی تو نیز خیز و بگردان شراب را

عشاق حق ز جذبه ی عرفان رها کنند

از سر خیال هر چه خطا و صواب را

گفتم وصال دولت تو آرزوی ماست

خندید و گفت آه چه گویم جواب را

گفتم منم عزیز تو   فانی روزگار

گفتا چه خوب آب کنی شعر ناب را

گفتم ز شهر نیر تبریزی ام که گفت

از حد گذشت جلوه فرو هل نقاب را

 

اضافه کردن نظر