هفت شهر عشق

.

 

888

 

هفت شهر عشق را عطّار گشت

ما هنوز اندر خم يك كوچه‌ايم

شيخ فريدالدّين عطّار نيشابوري رحمة‌الله‌عليه، (537 ق ـ 627 ق) «مريد شيخ مجدالدّين بغدادي است و در ديباچه‌ي كتاب تذكرة الاولياء مي‌گويد كه يك روز پيش امام مجدالدّين بغدادي درآمدم وي را ديدم كه مي‌گريست، گفتم خير است! گفت: زهي سپهسالاران كه در اين امّت بوده‌اند به مثابه انبياء (عليهم‌‌السّلام) كه: عُلَمَاءُ اُمَّتِي كَأَنْبِيَاءِ بَنِي‌اِسْرائِيلِ، پس گفت از آن مي‌گريم كه دوش گفته بودم: خداوندا كار تو به علّت من است مرا از اين قوم گردان يا از نظّاره‌كنان اين قوم گردان كه قسم ديگر را طاقت ندارم، مي‌گريم بُود كه مستجاب باشد.

بعضي گويد اويسي بوده است، در سخنان مولانا جلال‌الدّين رومي قدّس سرّه مذكور است كه نور منصور بعد از حدود پنجاه سال بر روح فريدالدّين عطّار تجلّي كرد و مربّي او شد.

گويند سبب توبه‌ي وي آن بود كه روزي در دكان عطّاري مشغول به معامله بود، درويشي به آنجا رسيد و چند بار شي لِلّه گفت، وي به درويش نپرداخت، درويش گفت: اي خواجه چگونه خواهي مرد؟ عطّار گفت: چنان كه تو خواهي مرد! درويش گفت: تو همچون من مي‌تواني مرد؟ عطّار گفت: بلي، درويش كاسه‌ي چوبين داشت، زير سر نهاد و گفت: الله و جان بداد! عطّار را حال متغيّر شد و دكان برهم زد و به اين طريقه درآمد» . و در حمله‌ي مغولان در نيشابور شهيد شد. هفت شهر عشق، طريقت عطّار نيشابوري است كه در كتاب شريف منطق‌الطيّر آن هفت وادي را بيان فرموده است، استاد بزرگوارم مولانا محمّد عابد تبريزي رحمة‌الله‌عليه در مقدّمه‌ي كتاب هفت شهر عشق حقير سراپا تقصير اين موضوع را در نهايت هنرمندي خويش بيان فرموده است: «عطّار تمامي دنياي پرپيچ و خم عشق را گشته است و در تمامي اين گشت و گذار در «طلب» دوست بوده و با تمامت «عشق» گام برداشته و با «معرفت» كامل و «استغناي» كلّ از كلّ ممكنات او را جسته تا به مرحله‌ي «توحيد» گام نهاده و با درك غناي دوست و فقر مطلق خويش در اوج جذبه و «حيرت» نتيجةً در بحر بيكرانه‌ي «فنا في الله» مستغرق گشته است» .

اكنون به طور اختصار هفت شهر عشق را از منطق‌الطيّر عطّار نيشابوري بررسي مي‌كنيم.

عطّار طريق رسيدن به توحيد را در هفت وادي كه عبارتند از: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحيد، حيرت و فقر و فنا بيان مي‌كند.

وادي اوّل: طلب

چون فرود آيي به وادي طلب

پيشت آيد هر زماني صد تعب

چون بلا در هر نفس اينجا بود

طوطي گردون، مگس اينجا بود

جدّ و جهد اينجات بايد سال‌ها

زانكه اينجا قلب گردد كارها

در ميان خونت بايد آمدن

وز همه بيرونت بايد آمدن

چون نماند هيچ معلومت به دست

دل ببايد پاك كرد از هرچه هست

چون دل تو پاك گردد از صفات

تافتن گيرد ز حضرت نور ذات

چون شود آن نور بر دل آشكار

در دل تو يك طلب گردد هزار...

يعني سالك طريقت بايد از دل و جان طالب حقيقت باشد و در اين وادي از بلاها و امتحان‌هاي الهي نترسد، با جدّ و جهد و تلاش خويش در جلب كردن رضايت معشوق و ثابت نمودن طلب خويش كوشش كند و با اخلاص تمام طالب يار باشد.

عطّار به چندين حكايت و تمثيل وادي طلب را شرح مي‌دهد، در سوّمين تمثيل آورده است:

ديد مجنون را عزيزي دردناك

كو ميان ره گذر مي‌بيخت خاك

گفت اي مجنون چه ميجويي چنين

گفت ليلي را همي جويم يقين

گفت ليلي را كجا يابي ز خاك

كي بود در خاك شارع درّ پاك

گفت من مي‌جويمش هرجا كه هست

بو كه جايي يك دمش آرم به دست ...

بعد از وادي طلب وادي عشق است.

طلب چو طي شود آري رسي به وادي عشق

كه هست سربه‌سر آنجا صفا و شادي عشق

وادي دوّم: عشق

بعد از اين وادي عشق آيد پديد

غرق آتش شد كسي كانجا رسيد

كس در اين وادي به جز آتش مباد

وآنكه آتش نيست عيشش خوش مباد

عاشق آن باشد كه چون آتش بود

گرم رو سوزنده و سركش بود

عاقبت انديش نبود يك زمان

دركشد خوش خوش بر آتش صد جهان

لحظه‌اي نه كافري داند نه دين

ذرّه‌اي نه شك شناسد نه يقين

نيك و بد در راه او يكسان بود

خود چو عشق آمد، نه اين و نه آن بود...1

بيان مي‌كند كه عشق سوزنده است و سركش، هركس عاشق شد، ديگر عاقبت‌انديش نيست، نه كافري داند و نه در قيد و بند مذهب است، نه شك مي‌داند و نه يقين، يعني عشق چشم عاشق را به غير از ديدن معشوق كور مي‌كند و او جز معشوق نمي‌بيند.

عاشقي مردي خواهد آزاده و زنده‌دل. عاشق نه خواب دارد نه آسايش و هر نيك و بد در پيش او يكسان است.

در يكي از حكايات آورده است:

خواجه‌اي از خان و مان آواره شد

وز فقاعي كودكي بيچاره شد

شد ز فرط عشق سودايي او

گشت سر غوغاي رسوايي او

هرچه او را بود اسباب و ضياع

مي‌فروخت و مي‌خريد از وي فقاع

چون نماندش هيچ، بس درويش شد

عشق آن بيدل يكي صد بيش شد

گرچه مي‌دادند نان او را تمام

گرسنه بودي و سير از جان مدام

زآنكه چنداني كه نانش مي‌رسيد

جمله مي‌برد و فقاعي مي‌خريد

دايماً بنشسته بودي گرسنه

تا خرد يك دم فقاعي صد تنه

سائلي گفتش كه اي آشفته كار

عشق چه بود سرّ اين كن آشكار

گفت آن باشد كه صد عالم متاع

جمله بفروشي براي يك فقاع

تا چنين كاري نيفتد مرد را

او چه داند عشق را و درد را1

بعد از وادي عشق، وادي معرفت را بيان مي‌فرمايد:

طريق عشق اگر طي شود ز لطف خدا

بكوي معرفت آيند سالكان ولا2

وادي سوّم: معرفت

بعد از آن بنمايدت پيش نظر

معرفت را واديي بي‌پا و سر

هيچ كس نبود كه او اين جايگاه

مختلف گردد ز بسياري راه

هيچ ره دروي نه هم، آن ديگرست

سالك تن، سالك جان، ديگرست

باز جان و تن ز نقصان و كمال

هست دائم در ترقّي و زوال

لاجرم بس ره كه پيش آمد پديد

هر يكي بر حدّ خويش آمد پديد

كي تواند شد درين راه خليل

عنكبوت مبتلا هم سير پيل

سير هركس تا كمال وي بود

قرب هركس حسب حال وي بود...

لاجرم چون مختلف اوفتاد سير

هم روش هرگز نيفتد هيچ طير

چون بتابد آفتاب معرفت

از سپهر اين ره عالي صفت

هر يكي بينا شود بر قدر خويش

بازيابد در حقيقت صدر خويش

سرّ ذرّاتش همه روشن شود

گلخن دنيا بر او گلشن شود

مغز بيند از درون نه پوست او

خود نبيند ذرّه‌اي جز دوست او...3

مي‌فرمايد كه در وادي معرفت چون استعدادها متفاوت است، سلوك‌ها نيز تفاوت پيدا مي‌كند، هركس نسبت به استعدادش اشباع مي‌شود، در آن وادي جان و تن در نقصان و كمال است و سير هيچكس همانند هم نيست، دنيا براي اهل معرفت بي‌ارزش است، هرچه مي‌بيند نور خدايي مي‌بيند. حقيقت ذرّات را مشاهده مي‌كند و خود را نيز ذرّه‌اي از دوست مي‌بيند.

عاشقي از فرط عشق آشفته بود

بر سر خاكي به زاري خفته بود

رفت معشوقش به بالينش فراز

ديد او را خفته وز خود رفته باز

رقعه‌اي بنبشت چُست و لايق او

بست آن بر آستين عاشق او

عاشقش از خواب چون بيدار شد

رقعه بر خواند و بر او خونبار شد

اين نوشته بود كاي مرد خموش

خيز اگر بازارگاني سيم گوش

ور تو هستي مرد عاشق، شرم دار

خواب را با ديده‌ي عاشق چكار

ور تو مرد زاهدي، شب زنده باش

بندگي كن تا به روز و بنده باش

چون تو نه ايني نه آن، اي بي‌فروغ

مي‌مزن در عشق ما لاف دروغ

گر بخفتد عاشقي جز در كفن

عاشقش گويم، ولي بر خويشتن

چون تو در عشق از سر جهل آمدي

خواب خوش بادت كه نا اهل آمدي.1

بعد از وادي معرفت، وادي استغنا بيان مي‌شود.

ديار معرفت ار طي شود به پاي وفا

رسي به وادي فقر آفرين استغنا2

وادي چهارم: استغنا

بعد از اين وادّي استغنا بود

مي‌جهد از بي‌نيازي صرصري

مي‌زند برهم به يك دم كشوري

هفت دريا يك ثمر اينجا بود

هفت اخگر يك شرر اينجا بود

هشت جنّت نيز اينجا مرده‌ايست

هفت دوزخ همچو يخ افسرده‌ايست

هست موري را هم اينجا اي عجب

هر نفس صد پيل اجري بي‌سبب

صدهزاران سبزپوش از غم بسوخت

تا كه آدم را چراغي برفروخت

صد هزاران جسم خالي شد ز روح

تا در اين حضرت دروگر گشت نوح

صد هزاران پشه در لشگر فتاد

تا براهيم از ميان با سر فتاد

گر در اين دريا هزاران جان فتاد

شبنمي در بحر بي‌پايان فتاد

صد هزاران طفل سر ببريده گشت

تا كليم الله صاحب ديده گشت...

مي‌فرمايد كه اگر سالك به وادي استغنا و بي‌نيازي رسيد، نه در او دعويّ پيدا شود نه معني، تمام آفرينش در پيش او هيچ است و او از آفرينش بي‌نياز، در ديد حقيقي او هشت جنّت و هفت دوزخ يكسان است و براي او مفهومي ندارد، به غير از ذات بي‌نياز حقّ به هيچ موجودي نيازمند نيست و جز حقّ چيزي نمي‌بيند. در تمثيل آورده است:

بود شيخي خرقه‌پوش و نامدار

برد از وي دختر سگبان قرار

شد چنان در عشق آن دلبر زبون

كز دلش مي‌زد چو دريا موج خون

بر اميد آنكه ببيند روي او

شب بخفتي با سگان در كوي او

مادر دختر از آن آگاه شد

گفت شيخا چون دلت گمراه شد

پير اگر بر دست دارد اين هوس

پيشه‌ي ما هست سگباني و بس

رنگ ماگيري و سگباني كني

بعد سالي عقد و مهماني كني

چون نبود آن شيخ اندر عشق سست

خرقه را بفكند و شد در كار چُست

با سگي در دست در بازار شد

قرب سالي از پي اين كار شد

صوفي ديگر كه بودش هم نفس

چون چنانش ديد گفت اي هيچ كس

مدّت سي سال بودي مردِ مرد

اين چرا كردي و هرگز اين كه كرد

گفت اي غافل مكن قصّه دراز

زانك اگر پرده كني زين قصّه باز

حق تعالي داند اين اسرار را

با تو گرداند همي اين كار را

چون ببيند طعنه‌اي پيوست تو

سگ نهد از دست من بر دست تو

چند گويم اين دلم از دردِ راه

خون شد و يك دم نيامد مردِ راه

من به بيهوده شدم بسيار گوي

وز شما يك تن نشد اسرار جوي

گر شما اسرار دان ره شويد

آنگهي از حرف من آگه شويد

گر بگويم بيش ازين در ره بسي

جمله در خوابيد، كو رهبر كسي

بعد از وادي استغنا، وادي توحيد است.

شدي چو بيدل و حيران غني ز حسن خدا

رسي به وادي توحيد و كوي قرب و لقا

وادي پنجم: توحيد

بعد از اين وادي توحيد آيدت

منزل تفريد و تجريد آيدت

رويها چون زين بيابان دركنند

جمله سر از يك گريبان بركنند

گر بسي بيني عدد، گر اندكي

آن يكي باشد درين ره در يكي

چون بسي باشد يك اندر يك مدام

آن يك اندر يك، يكي باشد تمام

نيست آن يك كان احد آيد تو را

زآن يكي كان در عدد آيد تو را

چون برون است از احد وين از عدد

از ازل قطع نظر كن وز ابد

چون ازل گم شد، ابد هم جاودان

هر دو را كي هيچ ماند در ميان

چون همه هيچي بود هيچ اين همه

كي بود دو اصل جز پيچ اين همه1

سالك وقتي به منزل توحيد مي‌رسد، جز رخ دوست نمي‌بيند، از بحث كثرت بيرون آمده و صفاي وحدت مي‌يابد و در هر مراحل توحيد اتحاد را مي‌بيند، خود را با حق بيگانه مي‌داند و تنهايي احساس مي‌كند و از حجاب‌هاي مادي و ظلماني بريده مي‌شود و انصراف از ما سوي الله و توجّه به ذات احديّت پيدا مي‌كند، در حكايت و تمثيل آورده است:

گفت آن ديوانه را مردي عزيز

چيست عالم، شرح ده اي مايه چيز

گفت هست اين عالم پُرنام و تنگ

همچو نخلي بسته از صد گونه رنگ

گر به دست اين نخل مي‌مالد يكي

آن همه يك موم گردد بي‌شكي

چون همه موم است و چيزي نيز نيست

رو كه چندان رنگ جز يك چيز نيست

چون يكي باشد همه، نبود دويي

نه مني برخيزد اينجا نه تويي

و در حكايت ديگري فرمايد:

از قضا افتاد معشوقي در آب

عاشقش خود را درافكند از شتاب

چون رسيدند آن دو تن با يكدگر

اين يكي پرسيد از آن كاي بي‌خبر

گر من افتادم در آن آب روان

از چه افكندي تو خود را در ميان

گفت من خود را در آب انداختم

زانكه خود را از تو مي‌نشناختم

روزگاري شد كه تا شد بي‌شكي

با تويّي تو يكيّ من يكي

تو مني يا من توام، چند از دوي

با توام من، يا توام، يا تو توي

چون تو من باشي و من تو بر دوام

هر دو تن باشيم يك تن والسّلام

تا توي برجاست در شرك است يافت

چون دوي برخاست توحيدت بتافت

تو درو گم گرد، توحيد اين بود

گم شدن كم كن تو، تفريد اين بود.1

بعد از وادي توحيد، وادي حيرت است.

ز طيّ وادي توحيد، راه وحدت عشق

رسي به وادي حيرت كه هست عزّت عشق

وادي ششم: حيرت

بعد از اين وادي حيرت آيدت

كار دايم درد و حسرت آيدت

هر نفس اينجا چو تيغي باشدت

هر دمي اينجا دريغي باشدت

آه باشد درد باشد سوز هم

روز و شب باشد نه شب نه روز هم

از بن هر موي اين كس نه به تيغ

مي‌چكد خون مي‌نگارد اي دريغ

آتشي باشد فسرده مرد اين

يا يخي بس سوخته از درد اين

مرد حيران چون رسد اين جايگاه

در تحيّر مانده و گم كرده راه

هرچه زد توحيد بر جانش رقم

جمله گم گردد ازو گم نيز هم

گر بدو گويند مستي يا نه‌اي

نيستي گويي كه هستي يا نه‌اي

در مياني يا بروني از ميان

بر كناري يا نهاني يا عيان

فانيي يا باقيي يا هر دوي

يا نه‌اي هر دو تويي يا نه توي

گويد اصلا مي‌ندانم چيز من

وان ندانم هم ندانم نيز من

عاشقم اما ندانم بر كيم

نه مسلمانم نه كافر، پس چيم

ليكن از عشقم ندارم آگهي

هم دلي پر عشق دارم هم تهي

سالك در وادي حيرت محو و مات جمال الهيّه است. دائم غرق آه است و حسرت، نه روز دارد نه شب، متحيّر است و راه گم كرده، سرگردان از عظمت حضرت حقّ، اصلاً خود را نمي‌بيند، غرق حقيقت است و معلوم نيست فاني است يا باقي، كافر است يا مسلمان. و رسول گرامي اسلام(ص) در دعاهاي خويش به درگاه بي‌نيازي عرضه مي‌دارد: يا دَليلَ المتحيّرين، زدني تحيّراً. يعني اي راهنماي متحيّرين، بيشتر كن تحيّر مرا.

در تمثيلي فرمايد:

نو مريدي بود دل چون آفتاب

ديد پير خويش را يك شب به خواب

گفت از حيرت دلم در خون نشست

كار تو بر گوي كانجا چون نشست

در فراقت شمع دل افروختم

تا تو رفتي من ز حيرت سوختم

من ز حيرت گشتم اينجا راز جوي

كار تو چون است آنجا باز گوي

پير گفتش مانده‌ام حيران و مست

مي‌گزم دائم به دندان پشت دست

ما بسي در قعر اين زندان و چاه

از شما حيران تريم اين جايگاه

ذرّه‌اي از حيرت عقبي مرا

بيش از صد كوه در دنيا مرا.

بعد از وادي حيرت، وادي فقر و فناست.

اگر ز وادي حيرت گذر كني اي جان

رسي به فقر و فنا، كوي عشق جاويدان

وادي هفتم: فقر و فنا

بعد از اين واديّ فقرست و فنا

كي بود اينجا سخن گفتن روا

عين واديّ فراموشي بود

گنگي و كرّي و بيهوشي بود

صد هزاران سايه‌ي جاويد تو

گم شده بيني ز يك خورشيد تو

بحر كلّي چون به جنبش كرد راي

نقش‌ها بر بحر كي ماند به جاي

هر دو عالم نقش آن درياست بس

هركه گويد نيست اين سوداست بس

هركه در درياي كل گم بوده شد

دايماً گم بوده‌ي آسوده شد

دل در اين درياي پر آسودگي

مي نيابد هيچ جز گم بودگي

گر از اين گم بودگي بازش دهند

صنع بين گردد، بسي رازش دهند

سالكان پخته و مردانِ مرد

چون فرو رفتند در ميدان درد

گم شدن اوّل قدم، زين پس چه بود

لاجرم ديگر قدم را كس نبود

چون همه در گام اوّل گم شدند

تو جمادي گير اگر مردم شدند

عود و هيزم چون به آتش درشوند

هر دو بر يك جاي خاكستر شدند

اين به صورت هر دو يكسان باشدت

در صفت فرق فراوان باشدت

گر پليدي گم شود در بحر كل

در صفات خود فرو ماند به ذل

ليك اگر پاكي درين دريا بود

او چو نبود در ميان زيبا بود

نبود او و او بود، چون باشد اين

از خيال عقل بيرون باشد اين

در آخرين وادي كه وادي فقر و فناست، سالك هرچه دارد مي‌بازد و چون حبابي محو در درياي تموّج حسن لم‌يزلي است، چرا كه خورشيد فقر و فنا طلوع نموده و جمله‌ي هستي آفرينش چون سايه محو گرديده و تمامي نقش‌ها نقش بر آب شده است، يعني سالك طريقت فقر مطلق خويش را در قبال غناي مطلق ذات باريتعالي درك كرده و دانسته است كه خود هيچ هيچ است و او همه چيز، و رسيدن به اين مقام كار اولياء و انبياي الهي و عارفان حقيقي است. و فرمايش رسول اكرم صلّي‌‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم است كه مي‌فرمايند: اَلفَقْرُ فَخْرِي، يعني فقر فخر من است، كه اشاره به مقام فقر است. و حافظ عليه‌الرّحمة فرمايد:

فقر ظاهر مبين كه حافظ را

سينه گنجينه‌ي محبّت اوست

خدايا، خداوندا ما را در سير و سلوك موفق بدار و لذّت مقام فقر و فنا را به همه‌ي ما بچشان به حرمت محمد وآل محمد(ص)

اللهم صل علی محمد وآل محمد

اضافه کردن نظر